معنی زنگ ساعت

حل جدول

فارسی به ترکی

فارسی به ایتالیایی

لغت نامه دهخدا

ساعت ساعت

ساعت ساعت. [ع َ ع َ] (ق مرکب) ساعت بساعت. ساعت تا ساعت. دمبدم. لحظه بلحظه:
بدان باید نگریست که ساعت ساعت خللی افتد. (تاریخ بیهقی چ ادیب پیشاوری ص 426).
ای دل تو برو در بر جانان می باش
ساعت ساعت منتظر جان می باش.
انوری (دیوان چ نفیسی ص 611).
رجوع به ساعت بساعت شود. || ناگهان. غفلهً: اگر هزار چنین کنند من نام نیکوی خود زشت نکنم که پیر شده ام و ساعت ساعت مرگ دررسد. (ایضاً ص 337).


زنگ

زنگ. [زَ] (اِخ) ولایت زنگیان. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 267). ولایت زنگبار. (برهان) (فرهنگ رشیدی) (آنندراج) (انجمن آرا). حبشه و زنگبار و تونس و دیگر ولایات آفریقا. (ناظم الاطباء). زنگبار. زنج. ولایت زنگیان. در تداول شعرا مقابل روم. مملکت زنگبار. مردم زنگبار. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). قوم زنگ که معروفند. (فرهنگ رشیدی):
مادرش گشته سمر همچوصبوزه به جهان
از طرازاندر تا شام و ختن تا در زنگ.
قریع.
تا به روم اندرون نیاید چین
تا به چین اندرون نیاید زنگ.
فرخی.
سموم خشمش اگر برفتد به کشور روم
نسیم لطفش اگربگذرد به کشور زنگ.
فرخی.
گاه سوی روم شو، گاهی بسوی زنگ شو
روی معشوق تو روم است و سیه زلفش چو زنگ.
منوچهری.
همه شاهان را خاک کف پای تو کند
از بلاد حبش و بادیه و زنگ و هراه.
منوچهری.
و زنگ و سیاه پوستان... از فرزندان حامند. (مجمل التواریخ).
نام تو در ازل نشانه نهاد
خوشدلی در مزاج مردم زنگ.
سنائی.
ای کلک مشکبار تو از سیر و از صریر
برروی روم سلسله پیوند زلف زنگ
آیین کلک تو شدن از زنگ سوی روم
تا بسترد ز آینه ٔ علم و عقل زنگ.
سوزنی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
تاج زرین به سر دختر شاهنشه زنگ
باز پوشیده به گیسوش سراپا بینند.
خاقانی.
یا تاج زر از سر شه زنگ
تیغ قزل ارسلان برانداخت.
خاقانی.
چو شاهنشاه صبح آمد بر اورنگ
سپاه روم زد بر لشکر زنگ.
نظامی.
دگر باره پرسیدکز چین و زنگ
ورقهای صورت چرا شد دو رنگ.
نظامی.
کمین بر گذرگاه زنگ آورند
تنی چند زنگی به چنگ آورند.
نظامی.
صلیب زنگ را بر تارک روم
بدندان ظفر خاییده چون موم.
نظامی.

زنگ. [زَ] (اِ) سبزی و زنگار و چرکی باشد که بر روی آیینه و شمشیر و امثال آن نشیند و معرب آن زنج است. (برهان) (از ناظم الاطباء) (از اوبهی) (از فرهنگ رشیدی). چرکی بود که برروی آهن و مس و امثال آن نشیند. (فرهنگ جهانگیری) (از انجمن آرا) (از غیاث) (از آنندراج). ماده ٔ سبزرنگ که در مجاورت هوا و رطوبت بر روی آهن و آیینه و غیره پدید آید و آن از ترکیب اکسیژن با جسمی دیگر حاصل شود. زنگار. ژنگ. ژنگار. معرب آن زنج. (از فرهنگ فارسی معین). زنگار است که برتیغ و غیره افتد. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی):
بدو روی ننمود هرگز بشنگ
شد آن تیغ روشن پر از تیره زنگ.
فردوسی.
فرستاد از آن آهن تیره رنگ
یکی آینه کرده روشن ز زنگ.
فردوسی.
آب گویی که آینه ٔ رومی است
بر سرش برگ چون بر آینه زنگ.
فرخی.
همی بنفشه دمد زیر زلف آن سرهنگ
همی به آینه ٔ چینی اندر آید زنگ.
فرخی.
شبی دراز، می سرخ من گرفته به چنگ
میی بسان عقیق و گداخته چون زنگ.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 222).
همه آب آن چشمه روشن چو زنگ
چو از آینه پاک بزدوده زنگ.
اسدی.
مصقله است این علم، زنگ جهل را
چیز نزداید مگر کاین مصقله.
ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص 281).
چونست که عشق از دل و ازتن خیزد
زو بر دل و تن هزار شیون خیزد
آری بخورد زنگ همی آهن را
هرچند که زنگ هم ز آهن خیزد.
ابوالفرج رونی.
زنگ ظلمت به صیقل خورشید
همچو آینه پاک بزدایند.
مسعودسعد.
روشن است آینه ٔ فضلم چون زنگ ولیک
آینه ٔ بختم تاریک همی دارد زنگ.
سنائی.
آیین کلک تو شدن از زنگ سوی روم
تا بسترد ز آینه ٔ علم و عقل زنگ.
سوزنی.
چون آدینه نفاق نیارم که هر نفس
از سینه زنگ کینه به سیما برآورم.
خاقانی.
چون زنگ، آهن خایند و چون نهنگ بدریا فروشوند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 342).
فتد زنگ بر تیغ آیینه رنگ
من آیینه ام کز من افتاد زنگ.
نظامی.
زنگ از دو سیه سفید بزدای
هندوی ز چار طبع بگشای.
نظامی.
به جایی که آهن در آید به زنگ
به زر دادن آهن برآور ز سنگ.
نظامی.
آهنی را که موریانه بخورد
نتوان برد از او به صیقل زنگ.
سعدی (گلستان).
بدر می کند آبگینه ز سنگ
کجا ماند آینه در زیر سنگ.
سعدی (بوستان).
توان پاک کردن ز زنگ آینه
ولیکن نیاید ز سنگ آینه.
سعدی (بوستان).
دل از جواهر مهرت چو صیقلی دارد
بود ز زنگ حوادث هرآینه مصقول.
حافظ.
|| در شواهد زیر بمعنی تیرگی و گرفتگی و بدی و زشتی و کدورت آمده است:
گر کند یارئی مرا بغم عشق آن صنم
بتواند زدود زین دل غمخواره زنگ غم.
رودکی (از احوال و اشعار رودکی ج 3 ص 1063).
ای زدوده سایه تو ز آینه فرهنگ زنگ
بر خرد سرهنگ و فخر عالم از فرهنگ و هنگ.
کسائی.
از ابر بهاری ببارید نم
ز روی زمین زنگ بزدود و غم.
فردوسی.
خدایگان جهان آنکه جود او بزدود
زروی مهتری و رادی و بزرگی زنگ.
فرخی.
کشیده خنجر جودش ز روی زفتی پوست
زدوده بخشش دستش ز روی رادی زنگ.
فرخی.
زنگ همه مشرق به سیاست بزدودی
زنگ همه مغرب به سیاست بزدایی.
منوچهری.
مر آن شاه را نام گورنگ بود
کزو تیغ فرهنگ بی زنگ بود.
اسدی.
نیرزد کام صد ساله به یک ننگ
که زو بر جان بماند جاودان زنگ
پس آن کامی که آن یکروزه باشد
سزد گر جان از او باروزه باشد.
(ویس و رامین).
به طاعت شود پاک زنگ گناه
از ایرا گنه در دو طاعت دواست.
ناصرخسرو.
جان را چو زنگ جهل پدید آورد
چون آینه ز خواندن فرقان کنم.
ناصرخسرو.
دانش آموز و بخت را منگر
از دلت بخت کی زداید زنگ.
ناصرخسرو.
گفته بت نوش لب، با لب تو نوش نوش
برده می همچو زنگ از دل تو زنگ غم.
خاقانی.
زنگ دل از آبروی شستیم
وز درد هوا سبوی شستیم.
خاقانی.
زنگ سینه ٔ وی را در هجر و مباعدت خود بزدود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 456).
زنگ هوا را به کواکب سترد
جان صبا را به ریاحین سپرد.
نظامی.
- زنگ هوا، تاریکی. (ناظم الاطباء).
|| کنایه از اندوه و غصه. زنگ دل. (فرهنگ فارسی معین):
عاشقان را صبح و شام چه زنگ
کم زن عشق باش و گو کم صبح.
خاقانی.
دل زنگی که او ندارد زنگ
به ز رومی که تیره باشد و تنگ.
اوحدی.
هرکه از بخل در دلش زنگ است
همه دینارهای او سنگ است.
مکتبی.
همان زنگی که آنجا در دل اسلامیان بینی
مغان را نیز بود اما صفای می زدود اینجا.
عرفی.
- زنگ از دل بردن، غم و اندوه از دل زدودن:
نوازان نوازنده در چنگ، چنگ
ز دل برده بگماز چون زنگ، زنگ.
اسدی.
|| پرتو آفتاب و ماه را هم گفته اند. (برهان) (غیاث). پرتو نیرین را خوانند. (از جهانگیری). شعاع ماه و آفتاب. (فرهنگ رشیدی). شعاع نیرین. (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اشعه ٔ خورشید و پرتو ماه. (ناظم الاطباء). پرتو آفتاب و ماه. شعاع شمسین. (از فرهنگ فارسی معین). روشنایی ماه. (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 267). نور ماه را خوانند. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی). این کلمه که باده را بدان تشبیه کنند درنسخ دواوین شعرا گاهی زنگ و گاهی رنگ دیده میشود و لغویین ما در معنی آن مضطرب می نمایند. آب صافی یا پرتو آفتاب یا ماه و باز در کلمه ٔ رنگ با رای مهمله یکی از معانی آن را خون مینویسند و اشعار شعرا با رنگ بمعنی خون گمان می برند و البته معنی کلمه معلوم نیست، ولی بهر معنی که باشد از آب صافی یا پرتو آفتاب و ماه یا خون بر حسب غالب احتمالات کلمه با زای معجمه است نه رای مهمله. سوزنی که یکی از فحول لغت دانهای ماست رسمش بر این است که کلمه ای را که صاحب چندین معنی است همه را پی در پی و بی فاصله قافیه می آورد و ازاین رو غالب کلمات مشتبه ضبطش معلوم و معین میشود از جمله همین کلمه زنگ است با زای معجمه:
آیینه ٔ خدایشناسی دل است وبس
و آیینه ٔ خدایشناسی گرفته زنگ
ما باده ٔ چو زنگ بر آیینه ریخته
و آیینه زنگ برزده از باده ٔ چو زنگ
رومی رخان ما را در فسق و در فجور
زنگی گرفته بازو به رومی سپرده زنگ.
و نیز در قطعه ٔ ذیل بهمان وتیره نظم کرده است:
پیدا دو رنگ او دو زبان کلک تو کند
چون بر بیاض روم نگار سواد زنگ
آیینه ٔ ضمیر تو اندر مقابله
بزداید از دو آینه ٔ چرخ میغ و زنگ
از باده ٔ چو زنگ بجام جهان نمای
جان تازه کن که جان طلبد باده ٔ چو زنگ.
... و از این روی جای شک نمی ماند که این صورت با زای معجمه صحیح است و با راء غلط است... (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
دقیقی چار خصلت برگزیده ست
به گیتی در ز خوبیها و زشتی
لب بیجاده رنگ و ناله ٔ چنگ
می چون زنگ و دین زردهشتی.
دقیقی (ایضاً).
خوشه چون عقد درو برگ چو زر
باده همچون عقیق و آب چو زنگ.
عماره (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 267).
نوروز و گل و نبید چون زنگ
ما شادو به سبزه کرده آهنگ.
عماره (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 267).
چو خورشید برداشت از چرخ زنگ
بدرید پیراهن مشک رنگ.
فردوسی.
باش تا خواجه در این باب چه گوید چه کند
آب چون زنگ خورد یا می چون آب بقم.
فرخی.
چه فسون ساختند و بازچه رنگ
آسمان کبود و آب چو زنگ.
فرخی.
روز و شب در بر تو دلبر بالنده چو سرو
سال و مه در کف تو باده تابنده چو زنگ.
فرخی.
بکاخش اندر بزم و بدستش اندر جام
به جامش اندر گلگون میی بگونه ٔ زنگ.
فرخی.
گلنار چو مریخ و گل زرد چو ماه
شمشاد چو زنگار و می لعل چو زنگ.
منوچهری.
خوش بود بر هر سماعی می ولیکن مهرگان
بر سماع چنگ خوشتر باده ٔروشن چو زنگ.
منوچهری.
همه آب آن چشمه روشن چو زنگ
چو از آینه پاک بسترده زنگ.
اسدی.
ز گردون شتاب و ز هامون درنگ
ز دریا بخار و ز خورشیدزنگ.
اسدی.
در او چشمه ٔ آب روشن چو زنگ
بنزدش بتی مرد پیکر ز سنگ.
اسدی.
بخت آبیست گه خوش و گه شور
گاه تیره و سیاه وگاه چو زنگ.
ناصرخسرو.
سخن چون زنگ روشن باید از هرعیب و آلایش
که تا ناید سخن چون زنگ، زنگ از جانت نزداید.
ناصرخسرو.
دهان لاله تو گویی همی که نوش کند
به روی سبزه ٔ زنگارگون نبید چو زنگ.
ازرقی.
روشن است آینه ٔ فضلم چون زنگ ولیک
آینه ٔ بختم تاریک همی دارد زنگ.
سنائی.
بی باده ٔ چو زنگ بدی مدتی مدید
آمد بهانه ٔ قدح باده ٔ چو زنگ.
سوزنی.
تا تیره شده ست آبم از سر
اشکم به خلاف آن چو زنگ است.
انوری (از فرهنگ رشیدی).
گفت بت نوش لب، با لب تو نوش نوش
برده می همچو زنگ از دل تو زنگ غم.
خاقانی.
تو گوا باش که چون کردم حج
می چون زنگ نگیرم پس ازین.
خاقانی.
دادم خیال او بشب، زآن باده ٔ رنگین لب
جانم چو زنگی در طرب زآن باده ٔ چون زنگ شد.
اوحدی.
بده ای ساقی آن شراب چو زنگ
بزن ای مطرب حریفان چنگ.
اوحدی.
تا بر او زین دل زنگار خورد
زنگ زدایم به شراب چو زنگ.
اوحدی.
|| آب و شراب را هم گفته اند و حسین وفایی می گوید که از اشعار چنین معلوم می شودکه زنگ آب صاف باشد و شراب را به آن تشبیه کرده اند. (برهان). آب. شراب. (غیاث). می و شراب و آب صاف. (ناظم الاطباء). آب و شراب (صاف). (از فرهنگ فارسی معین). || بمعنی خون آمده. (انجمن آرا) (آنندراج) (منتهی الارب):
اندر شده ای به جامه ٔ زنگاری
مولای توام چنانکه از زنگاری
گر یک قدح شراب چون زنگ آری
زنگار بری ز دل به تن زنگ آری.
ظهیر فاریابی (از انجمن آرا).
|| زنگله بزرگی را گویند که شاطران و قلندران بندند. (برهان). زنگله ٔ بزرگ. (جهانگیری). زنگی که شاطران و قلندران بر میان بندند. (فرهنگ رشیدی). زنگله. (انجمن آرا) (آنندراج). جرس و زنگله ٔ بزرگی که شاطران و قلندران بندند و نوع جرس درای. (ناظم الاطباء). آلتی فلزی و مجوف که از درون آن میله ای آویخته و بواسطه ٔ تماس آن با جدار درونی آوازی برمی آید. در پهلوی زنگ (آلتی موسیقی). (حاشیه ٔ برهان چ معین). جرس... و بمعنی ناقوس نیز آمده و به این هر دو معنی ترکی است یا مشترک. (غیاث). زنگله. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 267). زنگله بود کوچک اما برزگران زنگ گویند. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی). جرس. درای. جلجل. زنگوله ٔ بزرگ. زنگله. زنگوله. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). پیاله ٔ کوچک فلزی دارای آویز که به گردن چارپایان بندند تا بهنگام راه رفتن صدا کند. آلتی فلزی که بوسیله ٔ کوبیدن چکش مانندی بر آن صدا کند. (از فرهنگ فارسی معین):
خروش آمد از کوه و آوای زنگ
ندید ایچ لهّاک جای درنگ.
فردوسی.
سواران و پیلان بدر بر بپای
خروشیدن زنگ با کرنای.
فردوسی.
دل شاه گشت از پریدنش تنگ
همی تاخت از پس بر آوای زنگ.
فردوسی.
چه آواز نای و چه آواز چنگ
خروشیدن بوق و آوای زنگ.
فردوسی.
چنان رمند ز آوای تو سران سپاه
که مرغ آبی ز آوای طبل و وحش اززنگ.
فرخی.
ناله ٔ کوس ملکشان بپراکند ز هم
همچو کبکان راباز ملک و ناله ٔ زنگ.
فرخی.
بلند همتش ار گرددی به صورت باز
بپایش اندر ماه و ستاره بودی زنگ.
فرخی.
گرفته جهان ناله ٔ کرنای
خروشان شده زنگ و کوس و درای.
اسدی.
ز صندوق پیلان خروشنده نای
غریوان شده زنگ و کوس و درای.
اسدی.
ز کوس و زنگ و درای و خروش
ز شیپور و از ناله ٔ نای و جوش.
اسدی.
همان تیغزن زنگی سخت کوش
برآورده چو زنگ زنگی فروش.
نظامی.
چو نوبت زن شاه زد کوس جنگ
جرس دار زنگی بجنباند زنگ.
نظامی.
دلت بسیار گم می گردد از راه
در او زنگی بباید بستن ازآه.
نظامی.
- زنگ اخبار. رجوع به همین کلمه شود.
- زنگ الکتریکی (برقی)، زنگی که با برق کار می کند. (فرهنگ فارسی معین).
- زنگ دیواری، زنگی که بر دیوارنصب کنند. (فرهنگ فارسی معین).
- زنگ رومیزی، زنگی که روی میز گذارند یا نصب کنند و آن برای فراخواندن خدمتگزار بکار رود. (فرهنگ فارسی معین).
- زنگ شتر، زنگی که بر گردن شتر آویزند. (فرهنگ فارسی معین).
- || (اصطلاح موسیقی) گوشه ای است در سه گاه. (فرهنگ فارسی معین).
- زنگ شتری، (اصطلاح موسیقی) رجوع به معنی دوم ترکیب قبل شود. (از فرهنگ فارسی معین).
- گوش بزنگ بودن، منتظر و مترصد بودن. گوش فراداشتن تا چه خبر آید. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). مواظب و مراقب امر بودن. (فرهنگ فارسی معین).
|| هر یک از ساعتهای درس در یک روز: زنگ اول حساب داریم. (فرهنگ فارسی معین).
- زنگ تفریح، در مدارس هنگام تفریح. تنفس. (فرهنگ فارسی معین).
|| (اصطلاح موسیقی) دو پیاله ٔ کوچک کم عمق باشد از برنج که خنیاگران بهنگام خوانندگی و رقص آنها را به انگشت شست و وسطی کنند و در سر ضربها، آنها را با باز و بسته کردن انگشتان بصدا در آورند. (فرهنگ فارسی معین). || بمعنی تند و تیز و سوزنده هم آمده است. (برهان) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). تیز و سوزنده. (فرهنگ رشیدی). تند و تیز. (غیاث). تند و تیز. سخت و گرم. تابدار و سوزنده. (ناظم الاطباء). || چرکی که در گوشه های چشم بهم می رسد و به عربی رمص می گویند. (برهان) (از جهانگیری). در شرفنامه بمعنی چرک کنج چشم. (فرهنگ رشیدی). چرک گوشه چشم. (انجمن آرا) (آنندراج). رمص و چرکی که در گوشه های چشم بهم رسد. (ناظم الاطباء). چرکی که در گوشه های چشم پدید آید. رمص. (فرهنگ فارسی معین). || کف زن را نیز گفته اند که دستک زن باشد. (برهان). کف زدن و دستک زدن برای تحسین. (ناظم الاطباء). کف زدن. (فرهنگ رشیدی). رجوع به معنی بعد شود. || کعب زدن بود. (اوبهی، یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
داده ست مرا شاه ستوری که دود لنگ
اسبی دخس و پیر کجا زنگ زند زنگ.
ابوشکور (یادداشت ایضاً).
رجوع به معنی قبل شود. || آفتی که بکشت رسد. یرقان. زرده. ارقان سیک. نوعی بیماری گندم و جو در مزرعه و آن زرد و تباه شدن کشت باشد. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا). یکی از آفات گندم است که در نتیجه ٔآن برگها زرد، سرخ یا خرمایی می گردد و محصول ضایع شود ژنگ. ژنگه. (فرهنگ فارسی معین). نام بیماریهایی که عده ای از قارچهای ذره بینی انگل در گیاهان تولید می کنند. هاگهای زنگ برحسب جنس زنگ، خطوط یا لکه هایی به قهوه ای یا زرد یا سیاه بر روی گیاه ایجاد می کنند و بهمین مناسبت این بیماریها، را زنگ زرد یا قهوه ای یازنگ سیاه می نامند. قارچهای ذره بینی عامل این بیماریها به راسته ای تعلق دارندو مراحل مختلف زندگی خود را روی یک یا چند نبات میزبان می گذرانند. (از دایره المعارف فارسی).


ساعت تا ساعت

ساعت تا ساعت. [ع َ ع َ] (ق مرکب) از ساعتی بساعتی. از این ساعت به آن ساعت. ساعت به ساعت. ساعت ساعت: ششم آنکه از خداوند سبحانه و تعالی نومید نیستم که ساعت تا ساعت فرج دهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب پیشاوری ص 341). همگان را باز نباید گشت که ساعت تا ساعت خبر دیگر رسد که بر راه سواران مرتب اند. (ایضاً ص 492).


ساعت

ساعت. [ع َ] (ع اِ) آلتی که بدان تعیین وقت و هنگام کنند. (ناظم الاطباء). آلتی که بدان وقت را بحسب ساعات شناسند. و این لغت مولده است. (المنجد). دستگاهی است مصنوع که بدان تعیین گذشتن زمان کنند و گذشته و مانده ٔ روز و شب دانند. وقت شمار. وقت نما. وقت سنج. هنگام نما. گاه نما. تعبیه ٔ آلتی که اندازه ٔ گذشت زمان را نمایان سازد تاریخ دور و دراز دارد. ابتدا بشر ساعت های آفتابی و آبی و شنی را بکار میبرد. هرتسفلد تخت طاقدیس خسرو پرویز را نوعی ساعت آبی میشمارد و هارون الرشید ساعت آبی مکملی برای شارلمانی امپراطور فرانسه فرستاد. در قرن دهم میلادی ژربر نخستین بارآلت محرکه ای از نوع جدید در ساعت کارگذاشت. در قرن دوازدهم چرخهای ساعت تکمیل گردید و به سال 1370م. هنری دویک نخستین ساعت مهم را در پاریس نصب کرد. از قرن پانزدهم ابتکارات جدید، این دستگاه را که قبلاً فقط در کاخها و کلیساها نصب میگردید ظرافتی بخشید که قابل حمل و استفاده ٔ افراد گردید. کوشش گروئه ساعت ساز فرانسوی و تکمیل ساعت بوسیله ٔ او موجب شد که این آلت بسرعت در اروپا رواج گیرد. در تمام قرون وسطی شهرنورمبرگ مرکز ساعت سازی جهان بود و در اواخر قرن سیزدهم در آنجا ساعت های دیواری میساختند و در اواخر قرن پانزدهم کاروواژیوس ساعت های ظریف دیواری شماطه ساخت. بسال 1657 م. هویگنس لنگر (پاندول) را اختراع کرد و همو به سال 1675 فنر را در ساعت بکار برد، و از این تاریخ ساعت در مسیر پیشرفت حقیقی افتاد. در دوره ٔ لوئی چهاردهم به سال 1676 ساعت زنگدار بوسیله ٔ بارلو انگلیسی اختراع شد. در 1750 م. هاریزون ساعت ساز انگلیسی نخستین ساعت دقیق (کرنومتر)، و در 1840 م. الکساندربن نخستین ساعت الکتریکی را ساخت. ساعت های قدیم بوسیله ٔ کلیدی مستقل و جدا از ساعت کوک میشد و بعدها کلید جزء ساختمان خود ساعت قرار گرفت و اخیراً ساعت هائی ساخته اند که بخودی خود و با حرکات مچ دست کوک میشود. ساعت ها را از نظر حجم به سه دسته تقسیم توان کرد: ساعت های بزرگ غیرمنقول که بر فراز کلیساها و کاخها کار گذاشته شده اند. ساعت های متوسط منقول که در جائی قرار دهند چون ساعت های دیواری و رومیزی و طاقچه ای. و ساعت های کوچک ظریف که اشخاص با خود دارند (ساعت های مچی، بغلی). بعضی از ساعت های بزرگ اهمیت و شهرت تاریخی دارند که در رأس آنها از ساعت کلیسای استراسبورگ باید نام برد. این ساعت عجیب، معظم ترین ساعت جهان و شاهکار عظیم هنر و صنعت است که از سال 1838 تا 1842 بدست شویلگه ساخته شده و در آن ساعت و روز و هفته و سال و اعیاد و اطلاعات متنوعی نمایان است. از آن گذشته ساعت کاخ وست مینستر در لندن، و ساعتی در نیویورک و ساعتی در لیون شهرت جهانی دارند. برای آگاهی از شرح این ساعتهای تاریخی رجوع به مقاله ٔ حسین پژمان شود. ساعت های جدید گویا نخستین بار درنیمه ٔ اول قرن یازدهم هجری در دوره ٔ شاه صفی اول ازپادشاهان صفویه به ایران آمده است. شاه صفی ضمن نامه ٔ خود به چارلز اول پادشاه انگلیس از او خواست که چند تن صنعتگر از جمله «یک نفر وقت و ساعت ساز» به ایران فرستد. (تاریخ روابط ایران و اروپا نصراﷲ فلسفی ص 153). بنا بنوشته ٔ تاورنیه ٔ فرانسوی در سال 1041 یا 1042 هَ. ق. یک ساعت سازسویسی بنام «ردلف اشتادلر» از مردم شهر زوریخ که ابتدا مقیم قسطنطنیه بود به دعوت شاه صفی و به تشویق تاورنیه همراه او به اصفهان آمد و در این شهر پس از مدتی ساعت سازی ساعت ظریفی ساخت که به اندازه ٔ یک اشرفی بود و زنگ میزد. انگلیسها آن را به دویست اشرفی خریدند و به امامقلیخان بیگلر بیگی فارس هدیه دادند و او آن را در قزوین بشاه صفی تقدیم کرد. شاه آن را بزنجیر طلائی بست و بگردن خود آویخت. چندی بعد ردلف برای تعمیر ساعت شاه به دربار احضار شد و جزو مقربان درگاه گردید. از این زمان فن ساعت سازی در ایران رواج یافت و بعلت علاقه ٔ مخصوص شاه به ساعت هیچ تاجر ارمنی نبود که از اروپا برگردد و پنج شش ساعت برای تقدیم به شاه یا اعتمادالدوله همراه نیاورد تا آنجا که میرزا تقی وزیر اعظم (ساروتقی) بیست و پنج یا سی ساعت داشت. ردلف ساعت ساز سویسی روز نهم جمادی الاخری سال 1047 هَ. ق. بتفتین اعتمادالدوله و بجرم قتل برادر یکی از دربانان شاهی کشته شد. رجوع به سفرنامه ٔ تاورنیه و مقاله ٔ شاه صفی و ساعت ساز سویسی ترجمه ٔ عباس اقبال در مجله ٔ یادگار سال اول شماره ٔ 6 ص 7 تا 18 شود.
- بند ساعت، تسمه ٔ چرمی یا فلزی و غیره که برای بستن ساعت به مچ دست بکار رود.
- جلو بودن ساعت، میزان نبودن و تند کار کردن آن.
- خوابیدن ساعت، از کار افتادن و متوقف شدن آن.
- ساعت ماسه ای.
- شیشه ٔ ساعت، شیشه ای که بر روی صفحه ٔ ساعت نصب کنند.
- صفحه ٔ ساعت، صفحه ٔ مدرجی که عقربکها بر آن نصب شده و وقت را از آن دریابند.
- صندوق ساعت، ساعت آبی. رجوع بصندوق ساعت شود.
- عقب بودن ساعت، میزان نبودن و کُند کار کردن آن.
- کوک کردن ساعت، بساز کردن آن.
- مثل ساعت، دقیق و منظم و وقت شناس.
- میزان بودن ساعت، درست کار کردن آن.
- میزان کردن ساعت، تنظیم آن.

ساعت. [ع َ] (ع اِ) (گل...) گلی است از تیره ٔ گل آویز و علت تسمیه ٔ آن این است که پرچمهای آن شبیه عقربک ساعت است.

ساعت. [ع َ] (ع اِ) ساعه. نزد فقها عبارت است از جزئی از زمان. (کشاف اصطلاحات الفنون). پاره ای از روز و شب. مدتی نامعلوم. وقت و زمان نامعین. مدتی از زمان و بیشتر کوتاه. اَنی:
بَرِ چشمه ساران فرود آمدند
یکی ساعت از رنج دم برزدند.
فردوسی.
نیک دانی که به یک ساعت این نظم رهی
دوش برپای همی داشت شراب اندرسر.
ازرقی (دیوان چ نفیسی ص 16).
ساعتی کمند می انداخت و زمانی تیر می انداخت. (سمک عیار ج 1 ص 13).
بیش ازین بدخوئی و تندی مکن
ساعتی با ما بیاویز ای غلام.
انوری.
چه صفراهاست کامروز او نکرده ست
درین یک ساعت از سودای حمرا.
انوری.
بتی دارم که یک ساعت مرا بی غم بنگذارد
غمی کز وی دلم بیند فتوح عمر پندارد.
انوری.
رنجه شو و راحت رنجور باش
ساعتی از محتشمی دور باش.
نظامی (مخزن الاسرار).
مه فرومیشد گهی کو پرده در رخ میکشید
صبح برمی آمد آن ساعت که او رخ مینمود.
خواجو (دیوان ص 421).
با تو هر ساعت مرا عرض نیازست اینهمه
من نمیدانم ترا با من چه نازست اینهمه.
هلالی استرابادی.
ساعتی گوش هوش با من دار
مستمع باش، گوش با من دار.
هلالی (شاه و درویش).
|| اندک زمان. دم. نفس. لحظه. لمحه. آن:
بهر ساعتی صد هزارآفرین.
بر آن شاه باد ازجهان آفرین.
فردوسی.
هزار آفرین باد هر ساعتی
بر آن عادت و خوی آزاده وار.
فرخی.
آن ساعت وفات که پاینده باد شاه
روی نیاز جز بسوی آسمان نداشت.
مسعودسعد.
هرساعتی ز عشق توحالم دگر شود
وز دیدگان کنارم همچون شمر شود.
مسعودسعد.
فغان کنم من ازین همتی که هر ساعت
ز قدر و رتبت سر برستارگان ساید.
مسعودسعد.
ز شادمانی هر ساعتی کنون بزند
هزاردستان بر هر گلی هزار نوا.
مسعودسعد.
چه جرم است اینکه هر ساعت ز روی نیلگون دریا
زمین را سایبان بندد بپیش گنبد خضرا.
ازرقی (دیوان چ نفیسی ص 1).
توگوئی ذره ٔ سیمین بزیر گنبد گردون
بیاشوبند هر ساعت همی بر رغم یکدیگر
دهان ابرلؤلؤبیز و عنبرسای هر ساعت
ز مینا برکشد لؤلؤ بنیل اندر دمد عنبر...
خداوندی که گر خواهد به یک ساعت فروبندد
خدنگش خانه برخاقان سنانش قصر بر قیصر.
ازرقی (ایضاً ص 9).
غم عشق تو در جان هیچ کم نیست
چه جای کم که هر ساعت فزون است.
انوری (چ نفیسی ص 495).
آن شب باخاصگیان شراب خورد تا آن ساعت که آفتاب برآمد. (سمک عیار ج 1 ص 11). بخفت تا آن ساعت که آفتاب برآمد. (ایضاً ص 12).
جان بخشمت آن ساعت کز لب شکرم بخشی
دانم که تو زان لبها جان دگرم بخشی.
خاقانی.
دل پیش خیال توصد دیده برافشاند
در پای تو هر ساعت جانی دگر افشاند.
خاقانی.
ملک از مستی آن ساعت چنان بود
که در چشم آسمانش ریسمان بود.
نظامی (خسرو و شیرین).
هر آن ساعت که با یاد من آید
فراموشم شود موجود و معدوم.
سعدی (طیبات).
قیاس کن که چه حالت بود در آن ساعت
که از وجود عزیزش بدر رود جانی.
سعدی (گلستان).
چو هر ساعت از تو بجائی رود دل
به تنهائی اندر صفائی نبینی.
سعدی (گلستان).
من آن ساعت انگاشتم دشمنش
که خسرو فروتر نشاند از منش.
سعدی (بوستان).
دوش کز طوفان اشکم آب دریا رفته بود
از گرستن دیده نتوانست یک ساعت غنود.
خواجو (دیوان ص 231).
|| وقت هنگام. زمان. چنانکه: ساعت فراغت. ساعت کار:
چو آب و آتش و بادی به تیغ و نیزه و تیر
به وقت حمله و هنگام رزم و ساعت کار.
مسعودسعد.
|| اکنون. (مهذب الاسماء). زمان حال. (غیاث). وقت که در وی باشی. (منتهی الارب). لحظه ای که در آن هستیم. متوسط ماضی و مستقبل. وقت حاضر. الساعه. در ساعت: چه ساعتی است ؟ ساعت چند است ؟ || قیامت. (غیاث) (منتهی الارب). رستاخیز. (مهذب الاسماء) (اشتینگاس) رستخیز. روز شمار. روز حساب. یوم الحساب. وقتی که در آن قیامت بر پا میشود. (منتهی الارب) (آنندراج):
تا بدین ساعت که رفت از من نیامد هیچ کار
راستی خواهی ببازی صرف کردم روزگار
هیچ دستاویز آن ساعت که ساعت در رسد
نیست الاآنکه بخشایش کند پروردگار.
سعدی (طیبات).
از سختی قیامت ما را چه باک باشد
بی تو گذشت بر ما دیشب هزار ساعت.
محسن تأثیر (از آنندراج).
|| به اصطلاح ارباب علم نجوم دو نیم گهری باشد. (غیاث) (آنندراج). که بیست و چهارم حصه ٔ شبانه روزی بود. (آنندراج). یک حصه از بیست و چهار حصه ٔ شبانه روز که تسو نیز گویند و هریک از این حصه ها را به شصت قسمت ثانوی تقسیم کنند وآن را دقیقه گویند. (ناظم الاطباء). ساعت عدل. ساعت راست. ساعت مستوی: چون ترا ساعتها دهند از روز که آن به آب یا ریگ دانستند. (التفهیم ص 306).
ساعات بین که بر ورق روز و شب رود
کو بیست و چار سطر شد از منظر سخاش.
خاقانی.
رجوع به ساعت نجومی شود. || سعدی و نحسی روز. طالع. رجوع به ساعت دیدن شود. || فرسخ. (منتهی الارب). فرسنگ. چنانکه گویند: در یک ساعتی ِ فلان جا. || هلاک شوندگان. (منتهی الارب) (آنندراج).
- الساعه، الان. همین حالا.
- بساعت، درساعت. دردم. درحال. فوراً. برفور. فی الفور:
هرچه ورزیدند ما را سالیان
شد به دشت اندر بساعت تند و خوند.
آغاجی.
زواله اش چوشدی از کمان گروهه برون
ز حلق مرغ به ساعت فروچکیدی خون.
کسائی.
بساعت گیاهی از آن خون برست
جز ایزد که داند که آن چون برست ؟
فردوسی.
سختیان را گرچه یک من پی دهی شوره دهد
ز اندکی چربو پدید آید بساعت در قصب.
ناصرخسرو.
چرا پس چون هوا کو را بقهر از سوی آب آرد
به ساعت بازبگریزد بسوی مولد و منشا.
ناصرخسرو.
سر زلفت چو در جولان می آید
به ساعت فتنه در میدان می آید.
خاقانی.
- درساعت، بساعت. فوراً. همانگه. دردم. درلحظه. درحال. فی الحال. برفور. فی الفور. فوراً: و چندان است که به قبض وی [افشین] آید، درساعت هلاک کندش [بودلف عجلی را]. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 170). درساعت این خبر و ابیات به گوش هارون رسانیدند. (ایضاً ص 190). کسری به عامل خود نامه بنبشت که در ساعت چون این نامه بخوانی بوزرجمهر را با بند گران و غل بدرگاه عالی فرست. (ایضاً ص 338). در ساعت عبدوس را بخواندند. (ایضاً ص 344).
دشمن جاه ورا زهره و یارا نبوَد
کانچه او گوید در ساعت و در حین نکند.
سوزنی.
صبر که ساکن ترین عالم عشق است
زلف تو در ساعتش برقص درآرد.
انوری (دیوان چ نفیسی ص 505).
ورم یار خراباتی بکیش خویش بفریبد
بزنارش که در ساعت چنو زنار بربندم.
انوری (ایضاً ص 547).
در ساعت بود که ما حدیث تو میکردیم. (سمک عیار ج 1 ص 106). هم در ساعت بسرای وزیر آورد. (ایضاً ص 107). اگر کسی را در زندان بردی درساعت او را پنجاه چوب بزدی. (ایضاً ص 249).
- سم الساعه،زهر که فوراً مسموم را بکشد. ذهف. (منتهی الارب).

فرهنگ عمید

زنگ دار

دارای زنگ: ساعت زنگ‌دار،
طنین‌دار،


زنگ

پیالۀ فلزی آویزدار که به ‌گردن چهارپایان بسته می‌شود تا هنگام راه ‌رفتن آن‌ها صدا کند،
وسیله‌ای فلزی که به نیروی برق یا به‌وسیلۀ فنری که در آن است با گذاشتن انگشت در روی تکمۀ آن صدا می‌کند: زنگ در خانه، زنگ رومیزی،

از آفات نباتی که قارچ‌های ذره‌بینی انگل در بعضی از گیاهان تولید می‌کند،
* زنگ گندم: (کشاورزی) از آفت‌های گندم که به‌واسطۀ نوعی قارچ ذره‌بینی تولید می‌شود و برگ‌های آن زرد یا سرخ یا خرمایی می‌گردد و حاصل آن ضایع می‌شود و از بین می‌رود، ژنگ، ژنگه،


ساعت

مقیاس زمان، یک جزء از ۲۴ جزء یک شبانه روز که عبارت از ۶۰ دقیقه و هر دقیقه ۶۰ ثانیه است،
دستگاهی که به‌وسیلۀ آن وقت را می‌شناسند و اوقات شب و روز را به دست می‌آورند،
[مجاز] وقت، هنگام،
[مجاز] زمان اندک،
* ساعت آبی: [قدیمی] وسیله‌ای برای اندازه‌گیری زمان در گذشته که در آن از جریان یکنواخت آب استفاده می‌شد و اسباب آن ظرفی بود با سوراخ کوچک که آب قطره‌قطره از آن می‌چکیده و با مدرج ساختن ظرف، گذشت زمان را اندازه می‌گرفتند و نوعی از آن ظرفی سوراخ‌دار بوده که آن را پنگان یا فنجان گفته‌اند،
* ساعت آفتابی: [قدیمی] اسبابی که به کمک سایه گذشت وقت را نشان بدهد و شاخص یا میله‌ای است که عمودی بر سطح افقی نصب می‌شود و با اندازه‌گیری طول سایۀ آن حساب وقت را نگه‌ می‌دارند، ساعت شمسی، ساعت ظلی،
* ساعت دیواری: ساعتی که به دیوار نصب کنند،
* ساعت رملی: [قدیمی] اسبابی مرکب از دو حباب شیشه‌ای چسبیده به هم که میان آن سوراخ باریکی برای رد شدن شن وجود داشته و در شیشۀ بالایی شن نرم می‌ریختند و شن‌ها به تدریج از سوراخ میانی به ظرف پایینی می‌ریخت و قسمت بالایی خالی می‌شد بعد ظرف را وارونه می‌کردند و همان عمل تکرار می‌شد، ساعت شنی، ساعت ماسه‌ای،
* ساعت شماطه‌دار: ساعتی که آن ‌را کوک کنند و در سر ساعت معین زنگ بزند، ساعت صدادار،

فرهنگ فارسی هوشیار

زنگ

جسمی که در مجاورت هوا و رطوبت هوا و رطوبت بر روی آهن پیدا می شود و یا آلت فلزی که به نیروی برق یا بوسیله فنری که در آنست با گذاشتن انگشت در روی تکمه آن صدا می کند، مثل زنگ درب خانه

معادل ابجد

زنگ ساعت

608

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری